بیست و هشتمین روز رجب بود.
بعد از زیارت حرم جدت “رسول الله"، آغوش زنان بنی هاشم یکی پس از دیگری برویت گشوده می گشت. هر کدام نجوایی در گوشت زمزمه می کردند، یکی ملتمس دعا بود در هنگام طوافت به دور کعبه، دیگری محتاج دعایی در قنوتت.
“لیلا” اما، تو را که در آغوش می کشید، میوه دلش را به تو سپرد و تو چه خوب برای “علی اکبرِ لیلا” مادری کردی.
“ام البنین” دعایی برایت خواند و تو را به دستان پسرش “عباس” سپرد.
همراه برادران، بردار زاده ها، خانواده و پسرانت، چون سلسله ای از نور از دل بیابان ها گذر کردی و به مکه رسیدی.
اولین لبخندهای دلنشین “علی اصغرِ رباب” را در حریم کعبه نظاره گر بودی و آخرینش را در کنار درِ خیمه در آغوش برادرت.
بعد از چهار ماه روز عید قربان برای تفسیر “و فدیناه بذبح عظیم” عزمِ کوفه کردی.چه روزها و شب هایی بود، صدای صحبت برادرنت همچون نسیمی درون مَحْملت می پیچید و تو دل آرام ذکر می گفتی، خنده های سرمست “عبدالله” و “محمد باقر” و “رقیه"، لبخند به لبانت می آورد.
هنگام فرود در هر منزلگاه “قاسم” پیش می دوید و پرده محمل را به کناری میزد، “حسین” دست پیش می آورد برای گرفتن دستانت و “عباس” زانو میزد تا براحتی پا بر زمینی بگذاری که قصد اقامت داشتی. با صدای روح نواز “علی اکبر” که به اذان بلند می شد، پشت برادر و برادرزاده ها و بهترین یاران خدا به نماز می ایستادی و هر منزلگاه غرفه ای می شد بهشتی، به یُمنِ وجود شما.
دومین روز از محرم بود که کاروان به کربلا رسید. تو همچون گذشته با یاری برادران و برادرزاده ها، پا در نینوا گذاشتی و ناگهان بندِ دلت پاره شد!
نه در “ثعلبیه” که برادرت رویایی دید و انا لله و انا الیه راجعون گفت، نه در منزلگاه “زباله” که خبر شهادت مسلم را شنیدی و اتمام حجت امام و برادرت با یاران همراه را، نه در “واقصه” که موجی از سپاه “حر” را در برابر کاروان دیدی، اینچنین دل آشوب نگشتی.
بخوبی دریافته بودی کمتر از 9 روز دیگر باید با نیمی از کاروان و به تنهایی پا بر محمل بگذاری و برفرازش تمام هستی ات را بر نیزه بنگری!